ایلیانوشت
بیداری نفس
فرانتس رزنتسوایگ در توضیح بیداری و تولد نفس به نکته‌ی جالبی اشاره می‌کند. او می‌گوید: نفس دو بار بیدار می‌شود. بیداری اول زمانی است که فرد با عشق روبرو می‌شود و به دیگری ممتاز (معشوق) توجه می‌کند و از این‌رو به هویت متمایز خود پی می‌برد. و بار دوم، که بیداری و تولد واقعی نفس اتفاق می‌افتد، زمانی‌ست که فرد متوجه می‌شود این عشق، نقابی است بر چهره‌ی مرگ.

مطابق توصیف رزنتسوایگ، نفس پس از رویارویی با مرگ بیدار می‌شود، ولیکن خاموش می‌ماند؛ زیرا با مرگ نمی‌توان گفتگو کرد. نفس فقط زمانی به سخن درمی‌آید که «دیگری ممتاز» نیز سخنگو باشد، یعنی بجای مرگ، خدا قرار گیرد!

تاکید رزنتسوایگ بر اهمیت مرگ به منزله‌ی «دیگری ممتاز» به نوعی همان دیالکتیک خدایگان و بنده هگل است. در این تحلیل انسان‌ها یا ارباب هستند و یا بنده. انسان‌هایی که جویای شناسایی و تصدیق خویش هستند و در جستجوی «دیگری ممتاز»، با مرگ روبرو می‌شوند و با منشی بزرگ به مقام ارباب یا خدایگان می‌رسند و انسان‌هایی که حاضر نیستند موجودیت بیولوژیک خود را به خطر بیندازند و همیشه نقش بنده یا برده را دارند. بردگان هم همیشه باید نقش خدایگان یا اربابان را بپذیرند و آن‌ها را تکریم کنند.

خوبی و اخلاق

لوکاچ، مقاله‌ای دارد با عنوان «درباره‌ی عسرت روح». این مقاله علاوه بر اینکه تلاشی‌ست از جانب لوکاچ برای نقد رمانتیک‌ها و کی‌یرکگارد، به اخلاق کانتی هم می‌تازد و مساله‌ی «اخلاق صوری و خوبی» را می‌شکافد. قصد من بازخوانی مقاله و یا نقد آن نیست، بلکه می‌خواهم قسمتی از آن را که جنبه‌ی عام‌تری دارد بازگو کنم.

این مقاله بصورتی دیالوگ‌وار نوشته شده و در آن مردی و زنی به گفتگو می‌پردازند. مرد فیلسوف است و زن، خواهر نامزد مرد فیلسوف است که خودکشی کرده. مرد، بسیار آدم راستگو و درستکاری است و در طول زندگیش همه‌ی قوانین اخلاقی را رعایت کرده. مرد هیچ‌گاه خطایی مرتکب نشده؛ اما به رغم همه‌ی این درست‌کرداری‌ها، او نتوانسته است خودکشی یار خود را پیش‌بینی کند و یا از آن جلوگیری کند. اکنون برای مرد این سوال پیش آمده که چرا با وجود آنکه همه‌ی اصول اخلاقی را رعایت کرده، از درک این واقعیت هولناک عاجز بوده است؟

در طی گفتگو با زن (خواهر نامزد خودکشی کرده‌اش)؛ مرد نتیجه‌گیری مهمی می‌کند. مرد به این نتیجه می‌رسد که انسان اخلاقی بوده، اما آدم خوبی نبوده است.

خوبی و اخلاق کاملا متفاوت هستند. منظور لوکاچ از خوبی، خوبی پرنس میشکین در رمان «ابله» و سونیا در رمان «جنایت و مکافات» و الکسی کارامازوف در رمان «برادران کارامازوف» است. خوبی بسیار فراتر از اخلاق است. در فرد خوب، ذهن و عین به وحدت می‌رسند و شکاف میان زندگی روزمره‌ی بی‌معنا و ارزش‌های ذهنی از میان می‌رود. آدم خوب روح کسی دیگر را حلاجی نمی‌کند؛ بلکه آن را انگار که روح خود اوست می‌خواند.

لوکاچ می‌گوید به همین سبب است که آدم‌های فرهیخته و نافرهیخته‌ی رمان «ابله» داستایفسکی، همگی با بهت و حیرت درمی‌یابند که میشکین ابله، اعماق روح آن‌ها را روشن‌تر از خود آن‌ها می‌فهمد و تمامی و هوش و دانش آن‌ها در برابر سادگی نافذ او رنگ می‌بازند. علت آن است که آدم خوب با دیگری یکی می‌شود و بیگانگی و جدایی را از میان برمی‌دارد.

در انتها لوکاچ نتیجه‌گیری می‌کند که اخلاق مقید کننده است و آدمیان را از هم جدا می‌کند. البته اخلاق اولین مرحله‌ی فراتر رفتن از آشوب زندگی روزمره است ولی رسیدن به خوبی، برای هرکسی امکان‌پذیر نیست. خوبی نیازمند جهشی است که عقل قادر به درک آن نیست.

غیبت
با حرکت قلم او حجاب کنار می‌رود تا هیچ چیز مگر غیبت محبوب را آشکار سازد
گلدان خالی از آب، دردی برنده بر جای می گذارد بی آنکه نوید بخش هر آن چیزی گردد که ممکن بود؛
معرف گل سرخ ناپیدایی باشد

شعر از : مالارمه