لوکاچ، مقالهای دارد با عنوان «دربارهی عسرت روح». این مقاله علاوه بر اینکه تلاشیست از جانب لوکاچ برای نقد رمانتیکها و کییرکگارد، به اخلاق کانتی هم میتازد و مسالهی «اخلاق صوری و خوبی» را میشکافد. قصد من بازخوانی مقاله و یا نقد آن نیست، بلکه میخواهم قسمتی از آن را که جنبهی عامتری دارد بازگو کنم.
این مقاله بصورتی دیالوگوار نوشته شده و در آن مردی و زنی به گفتگو میپردازند. مرد فیلسوف است و زن، خواهر نامزد مرد فیلسوف است که خودکشی کرده. مرد، بسیار آدم راستگو و درستکاری است و در طول زندگیش همهی قوانین اخلاقی را رعایت کرده. مرد هیچگاه خطایی مرتکب نشده؛ اما به رغم همهی این درستکرداریها، او نتوانسته است خودکشی یار خود را پیشبینی کند و یا از آن جلوگیری کند. اکنون برای مرد این سوال پیش آمده که چرا با وجود آنکه همهی اصول اخلاقی را رعایت کرده، از درک این واقعیت هولناک عاجز بوده است؟
در طی گفتگو با زن (خواهر نامزد خودکشی کردهاش)؛ مرد نتیجهگیری مهمی میکند. مرد به این نتیجه میرسد که انسان اخلاقی بوده، اما آدم خوبی نبوده است.
خوبی و اخلاق کاملا متفاوت هستند. منظور لوکاچ از خوبی، خوبی پرنس میشکین در رمان «ابله» و سونیا در رمان «جنایت و مکافات» و الکسی کارامازوف در رمان «برادران کارامازوف» است. خوبی بسیار فراتر از اخلاق است. در فرد خوب، ذهن و عین به وحدت میرسند و شکاف میان زندگی روزمرهی بیمعنا و ارزشهای ذهنی از میان میرود. آدم خوب روح کسی دیگر را حلاجی نمیکند؛ بلکه آن را انگار که روح خود اوست میخواند.
لوکاچ میگوید به همین سبب است که آدمهای فرهیخته و نافرهیختهی رمان «ابله» داستایفسکی، همگی با بهت و حیرت درمییابند که میشکین ابله، اعماق روح آنها را روشنتر از خود آنها میفهمد و تمامی و هوش و دانش آنها در برابر سادگی نافذ او رنگ میبازند. علت آن است که آدم خوب با دیگری یکی میشود و بیگانگی و جدایی را از میان برمیدارد.
در انتها لوکاچ نتیجهگیری میکند که اخلاق مقید کننده است و آدمیان را از هم جدا میکند. البته اخلاق اولین مرحلهی فراتر رفتن از آشوب زندگی روزمره است ولی رسیدن به خوبی، برای هرکسی امکانپذیر نیست. خوبی نیازمند جهشی است که عقل قادر به درک آن نیست.