در تهران نشسته ام و مانند جن زدگان هر بار که به سراغ این فضای مجازی می آیم، با خبری وحشتناک روبرو می شوم که هر کدامش به تنهایی برای به زیر کشاندن یک حکومت کفایت می کند. به راستی این قوم را چه شده است؟ چرا چنین می کنند؟ آیا برای حفظ اسلام تجاوز می کنند؟ آیا برای نگهداشتن قداست نداشته ی رهبر است که با سیگار تن مردم را می سوزانند؟ نه ، کلمات نمی توانند عمق فاجعه را نشان دهند. آنقدر در این فاصله ی چند ماهه ظلم کرده اند که اگر همین حالا و در جلوی دیدگان من احمدی نژاد را هم اعدام کنند، باز هم آرام نمی گیرم. اصلا دیگر نمی دانم چه می خواهم. یک روزی رایم را می خواستم، اما حالا چه؟ انسان باید درگیر باشد تا معنی ظلم و جنایت را درک کند. هنگامی که این کلمات را می خوانید، فقط یک احساس گنگ نفرت در وجودتان ایجاد می شود. اما اگر ظلم را از نزدیک شاهد باشی، هیچ مرهمی نمی تواند از درد آن بکاهد. برای مادر ندا، سهراب و دیگران؛ وقتی که همه ی هیاهوها، بیانیه ها، تسلیت ها، و گرد و غبار ها تمام شود، تنها یک چیز می ماند، جای خالی جگرگوشه های شان... آن وقت است که به قول مرحوم گلشیری «آدم حسابی گریه اش می گیرد». آخر مگر می شود؟ تا همین چند وقت پیش بودند، حرف می زدند، نظر می دادند،تحلیل می کردند؛ اما حالا نیستند، گم شده اند، آنها را دزدیدند... وقتی میر حسین فریاد زد چرا بزرگان از این همه درد فریاد نمی کشند، اطلاعات خیلی بیشتری داشت، و می دانست جانیان دارند چه به روز مردم این دیار می آورند...